برای ترسی که در سینه ام ضربان قلبم را به غره گرفته است چه
توجیهی باورم که ناشیانه هراس از دست دادن تو را به مویرگ های
صورتم پمپاژ می کند تا مردمک های دو چشم آینه تمام عیار هول و ولا
باشد راستی چقدر ترسیده ام و چه اندوه بزرگی ست روزی رفتن تو
که صرف اگر شود در فعل پای و تحمل راهش را از زندگی
جدا خواهد کرد می ترسم شبیهه کودکی که بر دامان مادرش
پناه می برد دست به دامان شعری میشوم که از هراس سایه سیاه فکر رفتنت
به شماره افتاده است نفسهایم با من سخن از ماندن بگو از آمدنت و اینجا
ماندنت بگو از عشق بگو از قدمهایی بر نداشته ات بگو
:: برچسبها:
دلنوشته لحظه قرار عاشقی,
|